ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
خوابـــــ تا کِی، چشم های بی فروغ
بس کنید اندیشه های کهنه را
در جهنم زاده اید و مُرده اید
از صدای مرگـــــ ،ترسیدن چرا
دوستـــــ می دانید دشمن را هنوز
تا بریزد خاکـــــ بر سر های تان
راه را بی راهه رفتید و نشد
روشنایی قسمتـــــِ فردای تان
با تعصّبـــــ های بی عقلانه از
وجهه ی خود آبرو ها برده اید
نا جوانمردانه هر یک از شما
حقّ نسل بعدِ تان را خورده اید
از اصالتـــــ های خود غافل شدید
تا بپوسد ریشه ی فرهنگـــــ تان
دل بر آن نا مردمان بستید که
دوستی شان شد دلیل ننگِـــــ تان
نیستـــــ کوروش تا ببیند ملّتش
با نگاه سبز او بیگانه اند
خطّه ی زر خیز او غارتـــــ شد و
سارقان مهمان صاحب خانه اند
نیست فردوسی که دلواپس شود
بعد از آن سی سال رنج مُستمر
بر سقوط مُحرز اندیشه هاش
رخنه ی افکار و الفاظ مُضرّ
از فریدون و فروغ و شاملو
جز کتابـــــ و جزوه ی شعری نماند
در شبی بی انتها مدفون شدند
هیچ کس تفسیر آنان را نخواند
چشم ها را باز کن بهتر ببین
تا دوباره در جهان برتر شوی
آتش تزویـــــر را خاموش کن
پیش از آن روزی که خاکستر شوی...
زهرا موسی پور
مهر ۹۴
درود بر تو دوست خوبم.
از شعرهات لذت بردم.