من از تو می گذرم تا دلم ادب بشود
خلاصه، روزِ خوشش بازتابِ شب بشود
ندارد از هر بابت برای من فرقی
که جسمش از گُرخیدن، دچار تب بشود
وَ یا به علّت افسردگی، هر از گاهی
زمان عادتِ حیضش جلو عقب بشود
به هیچ وجه دراعماقِ او* نمیترسم
که با من آکِلهی غصّه، لب به لب بشود
من از تو می گذرم تا خودِ خدایت هم
از این همه دلسنگی پر از عجب بشود
زهرا موسی پور فومنی
هر روز عکسی از خود و تقلید از نَهخود!
شاعر شدن به این قِر و فِر ها که نیست... هست؟
زهرا موسی پور فومنی
سواد و سنّ و دیانت، نمی شناسد عشق
نژاد و ثروت و جغرافیا که اصلاً هیچ...
زهرا موسی پور فومنی
می خواستم ادامه دهم خود را
اندیشهای که کهنه نمیشد را
دفترچهای پر از رقم و کُد را
بنیانگذار گریهی بیخود را!
می خواستم ولی نتوانستم
ترجیح دادم از همه باشم گم
با گونی پر از هوسِ گندم!
گردو شوم که نشکندم با دم
در بازی اتل متلِ مردم
ترجیح دادم و عملش کردم
از روزه های بی سحری رفتم
تا گاتهای سبکِ دری رفتم!
با بُتّه جقّهی قجری رفتم
ودکای روس را تگری رفتم
رفتم که جا نمانم از آدمها
توی رحم، جنین مرا کشتند
امّیدِ آخرین مرا کشتند
با طرحِ شَک، یقین مرا کشتند
اصواتِ دلنشین مرا کشتند...
شعر و ترانه هام ولی هستند.
از بود تا نمودِ جهان گفتم
با فلسفه به حدّ توان گفتم
تا سطحِ استفان و رِنان گفتم
بی کارکردِ دست و زبان گفتم...
دیدم سرودهاَم، همه طامات است
زهرا موسی پور فومنی
@morakkabeharakat
آن کس که عشق را به تمسخر گرفت و رفت
بنیانگذار فلسفهی هیچ و پوچ بود...
سوغاتِ سفر، برایت آه آوردم
بردار و نگو که اشتباه آوردم
در این شبِ پابهماهِ تبدار، خدا
از شرّ خودم به تو پناه آوردم
زهرا موسی پور فومنی
به روی خاکِ زمین زندگی کن و خوش باش...
ولی گُلم، نه به هر قیمتی که میگویند.
#زهرا_موسی_پور_فومنی
#تک_بیت
مرگ حقّست، زمانش برسد می آید
بپذیریم که این کهنه حقیقت زیباست...
زهرا موسی پور فومنی
تک بیت
فریب می دهم این قلبِ زود باور را
که می رود شب و صبحِ سپید می آید...
زهرا موسی پور فومنی
تک بیت
نریز توی دلم، ترس و بد گمانی را
نشان بده به من و باد همزبانی را
رسیده وقتِ عبورم از آب و آتش و خاک
نگو... نگو که غلط دادهای نشانی را
فقط به دستِ تو امکان پذیر خواهد بود
که زود، طِی کنم این مقطعِ زمانی را
برای شرحِ سکوتت نمیکنم پیدا
نوشته و حرفی، جملهای بیانی را
شبیه قهوه ی تلخم، بدون شیر و شکر
نخورده، عُق زدهاَم طعم زندگانی را
تو سالهای زیادی معلّمم بودی
به دوشِ من نگذاری دوبارهخوانی را
زهرا موسی پور فومنی
بیزارم از خودم که کنار تو نیستم
سر مستم از شراب و... خمار تو نیستم
بیزارم از خودم، منِ پاییزِ چار فصل
از این که گریهنازِ بهار تو نیستم
بیزار از منی که در آماجِ اضطرار
آتش به اختیارِ قرار تو نیستم
یا موقعی که برزخ و تنها نشستهای
در ازدحامِ هَمهَمه... غارِ تو نیستم
محکوم میشوم به قِصاصی بدون عفو
در صحنِ عشق، چون که نگار تو نیستم
آزادیاَم برای من از حَصر بدتر است
وقتی میان بیشه، شکار تو نیستم.
زهرا موسی پور فومنی
گفتی به تو وابسته نباشم ای دوست
ترسیدی و ترساند مرا افکارت
من عاشق و تو غرق سیاست بودی
هرگز نشد آگاه شوم از کارت
با سفسطه و مغلطه طردم کردی
از مأمنِ آرامگر آغوشت
ای کاش کمی لحن خدا می پیچید
در محفظه ی نا شنوای گوشَت
از عشق که می گفتم و می خندیدی
تصویر مرا حسّ بدی می فرسود
من پیر شدم تا تو بفهمی حرفم_
معنای صمیمانه ی اشعارم بود
افسوس که هرگز نتوانستم در
قلبت بنشینم و بمانی با من
منحوس ترین طالعِ عالم بودی
در بخت غریبانه و کور این زن
#زهرا_موسی_پور_فومنی
خود را سپردهاَم به خدایی که هست و نیست
توی سیاهچالهی ژرفی به نامِ [ عشق ]
#زهرا_موسی_پور_فومنی
#تک_بیت