یک عمر غزل بانو، در چشم تو غم دیدم
دلگرمی و شادی را در شعر تو کم دیدم
گاهی عصبی بودی یا عینِ خیالت نه...
حرف و عملت را دوست، وارونه یِ هم دیدم
خود را زدم از ناچار هر بار به بیراه و
آن تند روی ها را از چشم قلم دیدم!
رو راست شو با من تا شاید برسد پایان
زجری که از اَخمت در هر روز و شبم دیدم
افکار پریشانت ناشی شده از یک درد
دردی که دوایش را در حرف و قدم دیدم
پس راه بیفت اکنون همراه من ای بانو
خالی شو از اسراری که منشأِ غم دیدم
ابراهیم سحری فومنی
حالا که نشان داده به من خشمش را
بایَست بریزم به زمین پشمش را
پس در عوضِ محو شدن توی افق
می مانم و کور می کنم چشمش را
زهرا موسی پور فومنی
کم آلتِ دستِ آن دل غافل شو
نسبت به خود ارج و عزّتی قایل شو
از عشق چه چیز شد نصیبت، جز غم؟
پاییز عزیز برگریز، عاقل شو
زهرا موسی پور فومنی
یک عاشقانهاَم که درونِ لَفافه اَم
موزونم و بدونِ هجایی اضافه اَم
مشتاق و بی قرارم و از ابتدای عصر
در انتظار آمدنت، توی کافه اَم
خوش یُمن نیست دیر شود اوّلین قرار
لطفاً نگو که تابعِ حرفی خُرافه اَم
جز تو کسی نبوده که عاشق کند مرا
معلوم هست حالِ دلم از قیافه اَم
ماهم، مرا به خواندنِ اشعارِ خود ببر
امشب از ازدحام صدا ها کلافه اَم
با من بگو از آن همه حسّی که در تو اَند
عنوان نکن به شوخی و جِد یک اضافه اَم
#زهرا_موسی_پور_فومنی
از کتابِ خوابِ بی تعبیر
قایق که شکست، چه کنم پارو را؟
در باغچه، انبوهِ گُلِ بیبو را؟
مادر همهی زندگیاَم بود که رفت
ایکاش دقیقه ای ببینم او را
زهرا موسی پور فومنی
هوا برای تنفّس کم است روی زمین
بیا و توده ی غم را که رخنه کرده ببین
ببین، چگونه گناه از نفوس می شویند
که غیر قابل درک است مرزِ شکّ و یقین
تویی که گوشه ی عُزلت گُزیده ای ، دیدی
مُبادیانِ عدالت شدند گوشه نشین؟
[کسی به حالِ خودش هم، دلش نمی سوزد!]
دلیل اصلیِ فِسق زمانه بوده همین⇧
بیا مخاطب پر رمز و راز این غزلم
بیا به درد نفسگیرمان بده تسکین
زهرا موسی پور فومنی
غوره نشده، شدی در این باغ مَویز
حالا بِنِشین و پشتِ هم مزّه بریز
امّا به کسی که بهتر از توست نَپَر
او جای تو را تنگ نکردهست، عزیز!
زهرا موسی پور فومنی
زنی که میوهی ممنوعهست
زنی که بیوهی ممنوعهست
شراب و شیوهی ممنوعهست
در استکان ننوشیده
شراب خانهای از شرم است
بلوغ ماهی خونگرم است
مهی غلیظ، مهی نرم است
اگر لباس نپوشیده!
[زنی که صاعقه وار آنک...]
بلند مرتبه و زیرک
بدون حلقه و بی مدرک
شناسنامهی من بوده
به یاد گردن خیس قو
به یاد گرد رم آهو
مداد می کشد و ابرو
فقط ادامهی من بوده
زن موقر در تذهیب!
زن مراقبه و تهذیب!
مرا ببوس به هر ترتیب
که خیر آخرتم این است
به چرخش صدف و کوسه
کنار ساحل و سنبوسه
مرا ببوس پس از بوسه
شروع عاقبتم این است.
بگیر گیس زلیخا را
حسود باش، زن زن ها
مرا بعشق که عقل اینجا
زرنگ کوچهی خالی بود
در این کشاکش حبل الله
مرا که خشک شدم در چاه
بکش بکش که بگوید ماه
چه یوسفی متعالی بود
بریده اند جهاتم را
و پنجهی حملاتم را
عقاب هستم و ذاتم را
نمی شود به پرستو گفت
دلم گرفته و چرکین است
دلم پراست که سنگین است
به لاکپشت که غمگین است
چگونه می شود آهو گفت.
#شهرام_میرزایی
#مرکب_حرکت
ما کاشفِ حقایق عُریانایم!
آیینه های کوژِ خدایانایم
سَر خوردگانِ ترس از عصیانایم
در حالِ نقدِ نسیه ی پایانایم!
مشتاقِ باز یافت، نه با تفکیک!
با دستگاه های اُتوماتیک
در حقّ نسل ما پدری کردند!!
نوشابه را کمی تَگری کردند
تختِ نخواب را فنری کردند
خالیِ خانه را حَشَری کردند
در آستانه ی کبدِ چربایم
با شرق آشنا شده از غربایم!!!
از دوغ با عصاره ی کاکوتی
کنسروهای فاسدِ در قوطی...
از لات های لُمپن نا لوتی
تا مغزهای کوچک ماموتی
بی کفش های تازه ی خیلی خاص:
محصول کارخانه ی آدیداس
بازندگان بازی زوووو بودند
در نقشِ خاله، عمّه، عمو بودند
توو دل برو شبیه هلو بودند
پُر پشم و پیل، تاجرِ مو بودند
گفتند از معابد شائولین
آرام با ملاحظه، پاورچین
نزدیک وقت یائسگی هستند
از درد استخوان و کمر خستَهند
غمگین شدی که رفته یِ از دستاند،
انگار لوله های تو را بستند!!!
این چار خط سروده که چیزی نیست
شمشیرِ آبدیده ی تیزی نیست!...
زهرا موسی پور فومنی
محبت را نباید از کس و نا کس گدایی کرد
مناعت را به طبع خود بیاموزیم و خوش باشیم
زهرا موسی پور فومنی
استادم #سید_مهدی_موسوی
دَهمِ مهر، زاد روزتان مبارک.
میلادِ تان تولّدِ پر شورِ شعر بود
بابای مهربانِ ترانه، غزل... درود
زهرا موسی پور فومنی
عذاب روحم از این زندگی، هزاران بار
شدید تر از حجمِ فشارِ قبر من است
زهرا موسی پور فومنی
تکبیت
قرار بود همیشه کنارِ هم باشیم
حسود ها امّا دو به همزنی کردند!
زهرا موسی پور فومنی
#تک_بیت
مرا رها کن و برگرد زود، سیِ خودت*
که خارج است از ادراک تو مَقوله ی عشق
#زهرا_موسی_پور_فومنی
#تک_بیت
* سیِ خودت: سویِ خودت( اصطلاح تهرانی، جنوبی)
در این عزا کده خندیدن از قضا زشت است
ترانه، رقص، تفکّر، قلم، صدا زشت است
نشستِ عاشق و معشوق در کنار هم و
قدم زدن در باران، برو... بیا زشت است
وقوع بوسه میانِ دو دوست، در انظار
وَ لاکِ قرمز و جوراب رنگِپا زشت است
به تازگی شده مُد، جانفشانی و ایثار
برای مامِ وطن، مذهب و خدا زشت است
به غیرِ عدّه ی خاصی ، سواد و پول و هنر
برای مردم این شهر بینوا زشت است
چنان دچار غرورند و بنده ی شیطان
که در طریقتِشان خواندنِ دعا زشت است
بعید نیست که روزی به گوش آدمها
فرو کنند که دلبستن و وفا زشت است!
زهرا موسی پور فومنی
با قید و بندِ یک شب آبستن
باید در انتظار بلا باشی
از دیدِ جغد های رها در آن
بی ارزشی، اگر چه طلا باشی
سطح شعورشان تَهِ مینیموم
پُر مدّعا ولی عملاً لنگ اند
باور نکن که بی خبرانند از
این حرفِ حق که، مایه ی هر ننگاَند
مجبور به پذیرشِ این وضعی
توی جهانِ سوّم و... چارُم... وای
فرقی نمی کند که بنوشی زهر
یا شیر قهوه، آب، دلستر، چای
مرگت به دست عدّه ی محدودیاست
هم زنده بودنت... چه تأسّف بار!
جغرافیا تو را به فنا داده
لعنت به نقطه نقطه ی این اجبار
از این سیاه چاله ی تو در تو
راه فرار نیست، نخواهد بود
حالا تو هی مبارزه کن، امّا
تسلیم می شوی به طبیعت، زود
زهرا موسی پور فومنی