نشسته ای به تماشای دردِ آدم ها
به دست های بدهکار و سرد آدم ها
غمی که روی گلو شان نهاده پایش را
وَ دُورِ باطلِ پاییزِ زردِ آدم ها
به عمق فاصله ای که گرفته اَند از هم
تفاوتِ رقمِ زوج و فردِ آدم ها
نشسته ای که ببینی نمایشی فاخر
در امتدادِ زمان از نبرد آدم ها
که صحنه را بسپاری به دستِ استعمار
وَ کسبِ فایده از کارکردِ آدم ها
تو آن مرفّهِ بی درد و رنجِ معروفی
که طینَتت نرسیده به گَردِ آدم ها
زهرا موسی پور
از جوشش حسّ تازه اَت می گویی
از بوسه ی بی اجازه اَت می گویی
آن مرد که با سانتافه آمد، رد شد
تو از پژوی قراضه اَت می گویی!!!
زهرا موسی پور
بگذارید کمی گریه کنم
که در این شهر حرام است، اگر
خنده ای پا بنهد
بر لبِ آدم ها!!
بگذارید مدام، رنگِ مشکی باشد
هر چه خواهم پوشید.
که در این شهرِ عجیب،
بی حیایی ست اگر مُد بشود
صورتی، قرمز و آبی یا سبز.
بگذارید سکوت، مثل هر روز
صدایم باشد.
که مبادا به کسی... نه
نا کسی بر بخورد!!
بگذارید فقط زاغ بخواند در باغ.
طفلکی عقده ی نالش دارد!!
روز های ابری
حسّ و حالِ اندوه
اوج بی حوصلگی،
نا امیدی، رخوت.
ذرّه ای صبر به من قرض دهید.
دست و بالم تنگ است...
زهرا موسی پور
بیا قدم بزنیم امشب این خیابان را
دوباره حس بکنیم احتمال باران را
چه زود می گذرد مهر و از همین حالا
گرفته ایم به خود رنگ و بوی آبان را
غمی میان نفس های سرد پاییز است
که می بَرَد به تناسُخ روانِ انسان را
بیا به یاد هزاران شبی که بی تو گذشت
کمی مطالعه کن این کتاب عریان را
در ابتدای همین چارراه، یک کافه ست
بیا تمام کنیم این مرورِ میدان را
کنار هم بنشینیم و باز مثل قدیم
دوباره سَر بکشیم انتظارِ فنجان را
از این به بعد بیا در شروعِ بازیِ عشق
به سادگی نپذیریم سوتِ «پایان» را
زهرا موسی پور
اگر چه با هوس و عشق سال هاست در جنگم
ولی به خاطر تو صلح می کنم همین امشب
زهرا موسی پور
در چشم های تو اثری از نیاز نیست
انگار که طبیعتِ سردت بساز نیست
بر روی هیچ کس به یقین در تمام عمر
در های خانه_باغِ تو، یک لحظه باز نیست
گفتی که خود کفا شده ای از همه نظر
دیگر ورود عشق به قلبت مجاز نیست
آن قدر خود کفا که در این روز های سخت
دستت به سمتِ عرشِ خدا هم، دراز نیست!
سیرند چشم های تو از هر چه بود و هست
یعنی که مرغ فَربه ی همسایه غاز نیست...
با این مواضعی که گرفتی، مشخص است
هرگز دلِ نساز تو عاشق نواز نیست
زهرا موسی پور
گفتی که دارد غصّه اَت سِیر صعودی
غمگین تر از این می شود شعرت به زودی
خون ست و خواهد شد از آن بد تر دلت، مرد
ای کاش دارای ژنِ برتر نبودی
تبعید تو شاید ندارد باز گشتی
انگار دیگر در دعایت نیست سودی
از مردنِ خود خواسته بیزار بودیم
از فکر های تیره ی مایل به دودی
امّا اگر ترجیحِ قلبت، مرگ باشد
ما هم نخواهد داشت بعد از تو وجودی
پایان نمی یابی بخواهی یا نخواهی
شاعر ندارد توی این دنیا حدودی
زهرا موسی پور
گفتند اگر چه، چون علی تنهایی
بی میل به لَعب و لَهوِ این دنیایی
با امر خدا برای بر پاییِ عدل
یک روز به خونخواهی او می آیی
زهرا موسی پور
شهری که مهدِ خاله زنک ها ست، دور نیست
از آن به سمتِ آینه راهِ عبور نیست
هرگز ندیده است به خود رنگِ پیشرفت
بیماری اَش به جز سرطانِ غرور نیست
دقّت کنی، خودت به همین نکته می رسی
قلب و زبانِ مردم آن جفت و جور نیست
خاموش می کنند چراغانیِ تو را
یعنی که چشمِ بسته پذیرایِ نور نیست
کورند و در نهایتِ پستی به هر روش
نابود می کنند کسی را که کور نیست
شهری که مسخِ پیکره ها بوده سال ها
جایی برای عَرضه ی شعر و شعور نیست
زهرا موسی پور
هر روز، تمامِ وقت غمگین هستی
در حالِ دعا و گاه نفرین هستی
با قوّه ی تحلیلِ خودت پیش برو
حیف است که این همه دهان بین هستی
زهرا موسی پور
امروز که با بوسه ی من کردی تب
از ترسِ تو رفتم دو سه متری به عقب
صابون به دل گَرَت نزن، یادم هست
پیراهن بی دگمه بپوشم امشب!!
زهرا موسی پور
هرگز نشد همان که، دلم خواست از خدا
شاید به گوش او نرسید آن همه دعا
هر کس که وارد حَرَمم شد برای طَوف
هرگز نبود مثل خودم خاص و بی ریا
مجبور می شدم که تحمّل کنم، همین
شاید شوم از این همه تنهایی اَم جدا
از عشق حرف ها زده شد روز و در عمل
نفرت به قلب من، شبِ آن می گذاشت پا
انگار سر نوشت من این بود از ازل
باشم دچار درد و نیابم کمی دوا
از جبر و اختیار، فقط بوده است جبر
سهمم از این جهان و طبیعت در ابتدا
میلاد من به دستِ خدا بوده مطلقاً
مرگم ولی به پای خودم هست از قضا
زهرا موسی پور
░
ببین که خسته ی راهم، کمی به فکرم باش
هلاکِ ورطه ی آهم، کمی به فکرم باش
طلب ندارم از این دوستانِ تحمیلی
که شُسته اَند گناهم، کمی به فکرم باش
به کفرِ دینِ خودم مبتلا شدم، حالا
وَ بی شفیع و پناهم، کمی به فکرم باش
کسی نگفت که افتاده را لگد نزنی؟!
کنون که لنگِ نگاهم، کمی به فکرم باش
به قرصِ ماه تو محتاج بوده اَم یک عمر
اگر چه من خودِ ماهم!! کمی به فکرم باش
#ابراهیم_سحری_فومنی
░
رفتید و ندیدید فضاحت ها را
افتادنِ باغ دستِ آفت ها را
تا نسلِ به باد رفته، شاهد باشد
هر روز ادامه ی خیانت ها را
زهرا موسی پور
هر شب بساط وسوسه را جور می کند
خاکی که می کَنَد ، همه بر گور می کند
انگار سال هاست که با من یکی شده
با این نگاه گرم که از دور می کند
من خنده را به روی لبانم خفانده ام
نا کس مرا به قَهقَهه مجبور می کند
آن قدر دست پختِ دلش شور می شود
تا اشتهای طبع مرا کور می کند
باور نمی کند که ندارم به سینه دل
دیوانه با قضا و قَدَر زور می کند
باید به زخم نیش و کنایه دَکَش کنم
کاری که مار و عقرب و زنبور می کند
زهرا موسی پور
دستی بکش به موی سیاهم که روسری
از آن سُریده با وزش بی صدای باد
امشب اگر تمامِ مرا غرقِ خود کنی
باید شوم به رسمِ تشکّر فَدای باد...
زهرا موسی پور
صبح ست و سلام ابر های گیلان
بر روی نشسته ی تُورنگ و ریحان
لبریزِ انرژی اَم در این ثانیه ها
با بوسه به لب های تو، زیر باران
زهرا موسی پور
حیف است طلای وقت را هرز دهیم
بی عشق خمیر عقل را ورز دهیم
بر عکس خواص جای صد لقمه ی نان
باید من و تو بوسه به هم قرض دهیم
زهرا موسی پور
بر سر و سینه زدی، صد بار گفتی: یا حسین
جمله ای هم در رِثای ِ آدمی زادی بگو
اصل انسانیّت از معنا تَهی شد، سال ها ست
گریه کن از احتضارِ نام آزادی بگو
زهرا موسی پور
از ایل و تبارِ چارده معصومی
در دفتر عرش، قطعه ای منظومی
امّا نشد آگاه کسی از رازت
صد قرن اگر هم گذَرَد، مظلومی
زهرا موسی پور
از ابتدای حیات زمین و سِیر زمان
وجودِ خیر، فراوان و سَر تر از شَر نیست
خبر رسیده از اقصا نقاطِ عالم که
هزار حرمله هست و علی اصغر نیست
زهرا موسی پور
چه بد به نا شِنوایی زدید خود را ، که
به گوش تان نرسد از خدا صدا حتّی
سزای این همه بی باوری چه خواهد بود
که اعتقاد ندارید بر دعا ، حتّی!
زهرا موسی پور
مغرور شدی به این که روشن فکری
یا زاهد و در حال نماز و ذکری
بیماری توست عقده ی دیده شدن
هر چند که صاحبِ نبوغی بکری
زهرا موسی پور
با آن که دَمی نبودم از «عشق» جدا
کردم همه اَم را به قدم هاش فدا
«منطق» نپذیرفت بمانم با او
ناچار شدم، دستِ خودم نیست خدا
زهرا موسی پور
دلم می خواهد
امشب،
در هم بریزم
نظم واژگان شعری را
که نسروده ام.
می خواهم تا
سپیده ی صبح
با سپید پُر کنم
سطر های خالیِ دفتری را
که سال هاست منتظرند.
امشب نظمِ من در بی نظمی ست.
و ربطِ جمله هایم به بی ربطی!!
و امّا بعد...
زهرا موسی پور
هشت سال از عمر شور انگیز و سبزِ انقلاب
با رشادت های ملّت صرف شد در التهاب
روز هایی که صدای نحسِ آژیر خطر
می ربود از چشم های تازه روشن، حسّ خواب
یاد نسلی که شهادت انتخابش شد، به خیر
نعش های تشنه لب بر پهنه ی خشکی و آب
مدرانی که پسر هاشان فدایی می شدند
خم به ابرو شان نمی آمد در آن حالِ خراب
یک وجب حتّی، از این خاک هزاران ساله مان
قسمتِ دشمن نشد در حمله های بی حساب
سال ها طی شد از آن دوران و در هر خانه هست
یادمانِ خاطراتش، عکس های توی قاب
زهرا موسی پور
در هوای گَرد آلودی که خِس خِس می کنم
بیش تر از پیش دوریِ تو را حس می کنم
با وجودی که نیاز من، طلای هجده است
در نبودت اکتفا بر تکهّ ای مِس می کنم
دوست دارم میوه های آب دارت را ولی
وقت خود را صرفِ یک انجیرِ نا رِس می کنم
می فروشم عمر خود را با بهایی کم به غم
خانه_باغی را که ارثی بود ناقص می کنم
حال که دنیای من مانده شناور روی آب
از نگاه فلسفی نقدی به تالِس می کنم
زهرا موسی پور
░
تا بیرق سُرخت به دل افراشته است
بر خاڪ و گِلم، سبزه ی تَر ڪاشته است
یَحسین، _اَنَا فَداڪَ فی ڪُلِّ الزَمَن_
عشقِ تو ، مرا به شعر وا داشته است
ابراهیم سحری
پاییز شد و شورِ بهاری دارم
هر چند کمی حسّ خماری دارم
دلشوره ی آمیخته با شادی را
از اوّلِ مهر یادگاری دارم
زهرا موسی پور