رفته ای از دست و این جا نیستی
عشق من بودی و حالا نیستی
حرف هایت نیش دار و سمّی اند
گر چه عقرب یا که کبرا نیستی
ظاهری پاکیزه داری از قضا
حیف در باطن مبرّا نیستی
چشم های هرزه گردت باعث اند
این که دیگر بندِ یک جا نیستی
با تعهّد داشتن بیگانه ای
یک شبم حتّی تو تنها نیستی
عین گاراژ ست قلبت، بی حیا
از تریپِ لاو و این ها نیستی
قید هر کس را چه راحت می زنی
شاید از جنس من و ما نیستی
آرزویم بود برگردی ولی
مطمئنم سهم زهرا نیستی
زهرا موسی پور