ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
من از آینده می ترسم
از آن روزی که شادی های کوچک هم،
بمیرند و صدای گریه ، بیش از این،
میان گوشِ آدم های شهر ما شود عادی!
وَ اَبر از ریزش باران زند سر باز و
باد از انتشار گَرده ی گُل های وحشی
شانه را خالی کند آن روز.
من از آینده می ترسم
از آن دوران تلخی که شبیهَش
پیش تر ها بار ها رخ داده
در این سر زمینِ ...!!
وَ می ترسم از آن لب ها که
سنجاق اَند حالا و در آن دورانِ وا نفسا
به دستِ غیب از هم ناگهان، وا می شوند و
بَلبَشویی که نباید رخ دهد
رخ می دهد نا گاه.
من از آینده ی تاریکِ مان،
در این خرابستان،
تمام عمر را ترسیدم و
حالا که صد در صد خبر دارم
چه پیش رو ست در آینده ی نزدیک،
بیش از پیش می ترسم!!!
زهرا موسی پور